مرحوم آیتالله طبسی از شاگردان مخصوص و أصحاب استفتأ مرحوم سیّد به یک واسطه از مرحوم آیتالله خویی نقل میکند:یکی از معاصرین سیّد از سادات و علمای محترم نجف بود اجارة خانهاش مدّتی تأخیر افتاده بود.صاحب خانه هر روز فشار میآورد که اگر تا فردا مبلغ اجاره را نپردازی، أثاثیّهات را به کوچه خواهم ریخت!
این مرد عالم با حالتی افسرده به حرم أمیرالمؤمنین مشرّف شده و به آن حضرت توسّل میجوید. در بینِ سوز و گداز، خوابش میبرد در عالَم رؤیا، خود را در محضر أمیرالمؤمنین مییابد!
حضرت از وی میپرسند: چرا این همه جزع و فزع میکنی؟!
سیّد، جریانِ خود را عرضه میدارد.
امام میفرمایند : ما حالا تو را میبینیم!
عرض میکند : آقا! من هر شب دو ساعت،
سعادتِ تشرّف در حرم شریف را دارم!
میفرمایند : نه! ما حالا شما را میبینیم! با این حال، مسألهای نیست، مطلب شما را حواله دادیم!
سیّد، از خواب بیدار میشود.
با تعجّب از خود میپرسد: این چه حوالهای بود؟! حضرت مرا به که حواله دادند؟!
بُهت و حیرت، سرتاپای وجودش را فرا میگیرد!
به منزل باز میگردد.
سحرگاه دربِ خانهاش به صدا در میآید!
درب را باز میکند و خود را در مقابلِ مرحوم آیتالله مدیسه ای میبیند!
چون چنین انتظاری نداشت، دست و پای خود را گم کرده و شتابزده میگوید:
آقا! بفرمائید!
آیتالله مدیسه ای میفرمایند:
مأموریّتِ ما تا همین جا بود! و پاکتی به دست او داده و دور میشوند!
پاکت را باز میکند، با کمال تعجّب میبیند داخل پاکت، درست همان مبلغی که او به صاحب خانه بدهکار بوده، پول موجود است!
مُهر بر لب زده
دردی بود در دل ، ذکری بود بر لب ...
گفتم تابدانم تا بدانی ...